پیوسته گام بر میداریم تا از کثرت به وحدانیت برسیم، اما سوراخ دعا را گم کردیم، به جای آنکه آن آغاز بیانتها را بیابیم، میکوشیم تا تمام کثرتها را یک رنگ کنیم تا به یک واحد جعلی بدل شود و او را تابو کنیم، گاهی گمان میکنم چه خوب می شد یک قانون کپی رایت داشتیم تا مانع از آن شود که برگزیده آفریدگان از یکتایی خارج گشته و چون مینیونها بدل به موجودات یک شکلی گردد که جز تکرار مکررات کاری را عهده دار نیست.
در یک ماراتون نه چندان آهسته، همه به سمت یکرنگ شدن یا به نوعی همرنگ جماعت شدن پیش می رویم، اما کدام جماعت؟ جماعتی که دیگر رنگ و بویی از ما ندارد، اصالتی ندارد، هویتی ندارد.گویی یک ویروس در بینمان به سرعت در حال تکثیر شدن است. فرقی ندارد چه جایگاه اجتماعی یا شغلی داشته باشیم، همه در معرض ابتلا به این ویروس مهلک هستیم، نانجیبی که یکایک سلولهای هویتمان را نشانه گرفت است، همه داریم در یک جریان فکری و عقیدتی ذوب میشویم، گویی عروسکهای خیمه شب بازیای که عروسک گردان پیر و کم طاقت یکایک آنها را با اره کهنه و زنگ زده میبرد تا یک شکل و اندازه گردند و چون این مهم به زعم او حاصل نمیگردد به حدی به این تلاش روح فرسا ادامه میدهد که فلک از کار وی انگشت به دهان مانده و سخت با خویش میاندیشد که این ناقص العقل در پی چیست و براستی از این کوشش بیثمر چه قرار است حاصل گردد؟ براستی جایگاه خلاقیت فردی کجاست؟!
اگر تاکنون کمی گنگ سخن گفتم و آن طور که شایسته بود در اذهان جای نگرفت، بگذارید با ذکر مصادیق آن را ملموستر گردانم،
در کار عکاسانمان خوب متمرکز گشته و لختی درنگ کنید، اکثریتی در این بین وجود دارند با یک الگو، گویی نقاش ازلی و ابدی طرحی معین فرموده و سفارشی داده و این جماعت به زعم خود همگی از آن اصل پیروی میکنند و روی همین حساب، چند صد عکس از چند ده و یا شاید چند صد عکاس که مشاهده میکنی بیلحظهای درنگ به این نتیجه میرسی که تمام آنها در یک روز، از یک موضوع و توسط یک نفر تصویربرداری شده است، تصاویری خاکستری، با سایههای غلیظ و تضاد نوری بالا که عمدتا فردی داخل آن در حرکت است، حرکت هم از چپ به راست، بالا به پایین، مشرق به مغرب یا جنوب شرقی به شمال غربی خواهد بود، گاها اگر از هنرمند بخواهی که دو خط پیرامون آن توضیح دهد، پس از بافتن مغرب به مشرق و آسمان به ریسمان و نهایتا هم عزیمت به صحرای کربلا میگوید که تو ای جوان کم خرد چه میفهمی هنر مدرن را!
خداوند منان را شاکرم که آنقدر مثال وجود دارد که هرگز لنگ نخواهم ماند.
ارادتی هم به طراحان وب بنماییم بد نیست، که به لطف بوت استرپ تمام وب سایتها را شبیه هم کردهاند، باز خدا را شکر در ته انبان خلاقیتشان خرده ذوقی باقی مانده و حداقل رنگهای متفاوتی بر میگزینند.
به لطف پدیده نوظهوری چون داعش، قیافه مردانمان هم به سان یکدگر شده و همه از دم قصد رقابت با ریش ابوبکر البغداد را دارند، به طوری که سخت است بتوانی آنان را از هم تشخیص دهی. به لطف ارادت خاطر جراحان و پزشکان به پول، این گرانمایهترین پدیده قرن و البته سطح پایین اعتماد به نفس، فرهنگ و چشم و هم چشمی مراجعان و به واسطه تزریقات فراوان و جراحیهای متعدد زیبایی در اقصی نقاط بدن و صورت، بانوان هم تقریبا دارند یک شکل میشوند.
در خیابان که قدم میگذاری، به لطف وحدت ملی، تمام خودروها سفید یخچالی هستند (داخل پرانتز باید عرض کنم که این پدیده علت دیگری هم دارد از آن جمله که معتقدند رنگ سفید را نقاش بهتر در میآورد و بازار فروش بهتری دارد)
در بخش مد و پوشاک هم نیازی به توضیح است؟! چکمههای بلند، ساپورت، تنبانهای آویزان، شلوارهای پاره و آنقدر مثال در این موضوع هست که نه مرا طاقت نگارش و نه شما را تاب خواندن آن است!
کسب و کارهایمان کپی برابر اصل یکدیگر است، اولین کسب و کاری که در یک خیابان پدیدار شود، چون قارچهایی که به چشم بر هم زدنی اطراف درختان میرویند، کسب و کارهایی دقیقا همانگونه، اطراف وی شروع به سبز شدن میکنند، گاها مشاهده شده در یک خیابان که در عرض 10 دقیقه میتوان ابتدا تا به انتها آن را پیاده گز کرد، بیش از چند ده موبایل فروشی، چند صد سوپر مارکت، چندین غذای سنتی، چند ده ساندویچی پدیدار میشوند.
در این ورطه هولناک چراغ خلاقیت به سرعت رو به خاموشی می رود و هم اکنون نیز کورسویی از آن باقی نمانده است، این همرنگ و هم جریان شدن با این جریان هولناک جز آنکه آدمی را غرقه اقیانوس کثرت کند حاصلی نخواهد داشت.
کاش به جای همرنگ جماعت شدن رسوای جماعت بشویم، کاش در اینجا قانون کپی رایت وجود داشت،کاش اولین کپی کننده را یک شبانه روز آویزان می کردند تا به کار زشتش فکر کرده و دیگر کپی کنندگان عبرت می گرفتند…
پینوشت: این نوشتار بیشتر درد دلی طنز آمیز با اندکی گوشه و کنایه بود و پیشاپیش سپاس گذارم که با خواندن آخرین سطر برچسب زامبی بودن به من نمی زنید 🙂
دوشنبه 7 دی 1394
ممنون خیلی خوب بود